گاهی اتفاقی کوچک میتواند مسیر زندگیات را عوض کند؛ نه تصمیمی حسابشده، نه برنامهای دقیق، فقط یک لحظه خاص.
آبانماه ۱۳۷۲ – سلماس
عصر یک روز بارانی بود. با دوستم سوار بر دوچرخه، برای فرار از خیس شدن، به سمت استادیوم ورزشی شهر سلماس رفتیم. دوچرخهام را با نگرانی جلوی درب سالن گذاشتم. شیشه بخار گرفته بود، اما پشت آن، جوانهایی با لباس سفید و کمربندهای رنگارنگ در حال اجرای حرکات رزمی بودند. فریادهای هماهنگشان، نظم حرکات، و قدرتی که در آن فضای کوچک موج میزد، مرا میخکوب کرد. قلبم تند میزد، حسی تازه و ناشناخته در من بیدار شده بود.
هیچکس به من نگفته بود دنبال ورزش بروم. هیچکس تشویقم نکرده بود. این تصمیم، کاملاً از درون خودم جوشیده بود. همانجا با خودم گفتم: من باید این ورزش را یاد بگیرم.
شب، با شوقی وصفناشدنی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. او با همان مهربانی همیشگیاش لبخند زد، حمایتم کرد، و گفت: «باید برات لباس بگیریم». لباس مخصوص تکواندو را از پسرخالهام در تهران سفارش دادند. چند روزی منتظر ماندم تا برسد. دل تو دلم نبود. هر روز پنجره را نگاه میکردم، هر بار که زنگ خانه میخورد، نفسم حبس میشد.
هفته بعد برای ثبتنام رفتم. وقتی وارد سالن شدم، با تعجب دیدم مربی کسی نیست جز ناظم مدرسهمان، آقای میرخلیل رضوی! کمی ترسیدم، ولی وقتی صدای پرطنینش از ته سالن بلند شد: «آقا پسر، اومدی ثبتنام؟» با تمام وجود فریاد زدم: «بله، آقای رضوی!»
و این شد شروع مسیر من در تکواندو.
در مدت کوتاهی کمربند زرد گرفتم. بهمنماه همان سال، کمربند سبز را بستم. با کمربند آبی، اعتمادبهنفسم بیشتر شده بود. مادرم حتی قبل از آزمون، برایم کمربند قرمز دوخته بود! بالاخره سال ۷۳ با آزمون ارومیه، قرمز شدم.
در این مسیر با استاد سیروس آقاعلیزاده آشنا شدم. او کلاسی در خانههای سازمانی ارتش داشت و چون پدرم نظامی بود، وارد آنجا شدم و شدم ارشد کلاس. یاد گرفتم مسئولیت یعنی چه.
اولین مسابقه رسمیام را با کمربند قرمز در سوم خرداد دادم؛ و اول شدم. سالها گذشت، تجربهها بیشتر شد. سال 1378دو مدال برنز استانی گرفتم.
اما اوج ماجرا سال ۱۳۷۹ بود؛ قهرمان استان شدم و به مسابقات کشوری رفتم. برای اولینبار دعوت شدم به تیم ملی جوانان. تمرین در باشگاه کبکانیان تهران، برای یک پسر شهرستانی، شبیه رفتن به قله اورست بود. دیدن قهرمانان جهان از نزدیک، انگیزهام را چند برابر کرد.
امروز سالها از آن روزها گذشته و حالا من خودم مربیام؛ مربیای که تلاش میکند نوجوانان و جوانان این سرزمین را به اوج برساند. شاید میان شاگردانم، بچهای باشد که تنها برای فرار از باران به سالن آمده… و آیندهاش همانجا رقم بخورد.