یک لحظهی بارانی که مسیر زندگیام را عوض کرد
گاهی یک اتفاق کوچک میتواند مسیر زندگیات را عوض کند؛ نه تصمیمی حسابشده، نه برنامهای دقیق، فقط یک لحظهی خاص.
اواخر شهریور ماه ۱۳۷۲ – سلماس
عصر یک روز بارانی بود. با دوستم سوار بر دوچرخه، برای فرار از خیس شدن، به سمت استادیوم ورزشی شهر سلماس رفتیم. دوچرخهام را با نگرانی جلوی درِ سالن گذاشتم. شیشه بخار گرفته بود، اما پشت آن، جوانهایی با لباس سفید و کمربندهای رنگارنگ در حال اجرای حرکات رزمی بودند. فریادهای هماهنگشان، نظم حرکات و قدرتی که در آن فضای کوچک موج میزد، مرا میخکوب کرد. قلبم تند میزد و حسی تازه و ناشناخته در من بیدار شده بود.
هیچکس به من نگفته بود دنبال ورزش بروم. هیچکس تشویقم نکرده بود. این تصمیم، کاملاً از درون خودم جوشیده بود. همانجا با خودم گفتم: من باید این ورزش را یاد بگیرم.
اولین تجربه با لباس تکواندو
شب، با شوقی وصفناشدنی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. او با همان مهربانی همیشگیاش لبخند زد، حمایتم کرد، و گفت: «باید برات لباس بگیریم».
مادرم با خالهام در تهران تماس گرفت و از او خواست اگر لباسهای تکواندوی پسرخالهام که دیگر به باشگاه نمیرفت هنوز دارد، برایمان بفرستد.
چند روزی طول کشید تا بسته برسد. آن روزها در خانههای سازمانی زندگی میکردیم و من هر روز به دفتر پست مجموعه میرفتم و با هیجان میپرسیدم: «برای ما بسته نیومده؟» مسئول پست با لبخند میگفت: «نه هنوز، شاید فردا بیاد.»
بالاخره یک روز بسته رسید. وقتی آن را گرفتم و لباس را پوشیدم، حس قهرمانها را داشتم. جلوی آینه ایستادم، کمربند سفید را بستم و با خودم گفتم: این تازه شروع راهه…
مواجهه با استاد میرخلیل رضوی و ثبتنام در تکواندو
اوایل مهر، وقتی تازه به مدرسه راهنمایی رفته بودم، از روی شیطنت با چند تا از همکلاسیهای جدیدم شوخی کردم. همین شوخی باعث شد یکی از آنها از ما به ناظم مدرسه شکایت کند. نتیجهاش این شد که مورد غضب آقای میرخلیل رضوی قرار گرفتیم و برای چند روز اجازه ورود به کلاس نداشتیم تا اولیا برای تعهد به مدرسه بیایند. در همان روزها تصمیم گرفتم برای ثبتنام در کلاس تکواندو اقدام کنم.
چند روز بعد برای ثبتنام رفتم. وقتی وارد سالن شدم، با تعجب دیدم مربی کسی نیست جز ناظم مدرسهمان، آقای میرخلیل رضوی!
همان لحظه قلبم فرو ریخت. هنوز از دعوای مدرسه دلچرکین بود. نگاهم که کرد، چهرهاش جدی شد و گفت:
– ما شاگرد بیانضباط ثبتنام نمیکنیم!
چند لحظهای سکوت کردم، سرم پایین بود و با خواهش گفتم:
– استاد، لطفاً فقط اجازه بدین یاد بگیرم، قول میدم دیگه بینظمی نکنم…
مدتی نگاهم کرد و بعد گفت:
– باشه، ولی این آخرین فرصته. اگه دیدم مثل قبل هستی، خودم از سالن میفرستمت بیرون.
همانجا حس کردم دروازهی دنیای جدیدی برام باز شده.
اولین تجربه نرمش جلوی جمع
در همان اوایل، هنوز کمربند زرد نگرفته بودم که اسمم در لیست افرادی قرار گرفت که باید سر صف صبحگاهی در حیاط، جلوی همهی دانشآموزان نرمش بدهند. تنم میلرزید و قلبم تند میزد؛ نمیدانستم چطور با نگاههای همهی دانشآموزان روبهرو شوم و حرکات را درست انجام بدهم.
به پیش استاد میرخلیل رضوی رفتم و با اضطراب گفتم:
– استاد، اسم منو گذاشتن که سر صف نرمش بدم…
او با نگاهی مطمئن و آرامبخش تایید کرد و گفت:
– خب، برو نرمش بده.
نحوهی گفتنش طوری بود که کمی آرام شدم و جرات پیدا کردم.
و آن روز، برای اولین بار، جلوی چهارصد دانشآموز مدرسه راهنمایی شهید سلوزی سلماس ایستادم و همان نرمشهایی را انجام دادم که استاد سر تمرین به ما یاد داده بود. اما استرس و نگرانی از اینکه مبادا حرکات را اشتباه انجام بدهم و نگاه همه روی من باشد، همچنان وجود داشت. با هر حرکت، تلاش میکردم دقیق و درست اجرا کنم و کمکم حس کردم که توانستهام تمرکز کنم و نرمش را کامل انجام دهم. آن تجربهی کوتاه اما مهم، اولین درس من در اعتماد به نفس، مسئولیتپذیری و شجاعت بود — مهارتی که بعدها بارها در مسیر تکواندو و زندگی به کارم آمد.
پیشرفت در کمربندها و مسابقات
در مدت کوتاهی کمربند زرد گرفتم. همان سال، کمربند سبز را بستم. با کمربند آبی، اعتمادبهنفسم بیشتر شده بود. مادرم حتی قبل از آزمون، برایم کمربند قرمز دوخته بود! بالاخره سال ۷۳ با آزمون ارومیه، قرمز شدم.
در این مسیر با استاد سیروس آقاعلیزاده آشنا شدم. او کلاسی در خانههای سازمانی ارتش داشت و چون پدرم نظامی بود، وارد آنجا شدم و شدم ارشد کلاس. یاد گرفتم مسئولیت یعنی چه.
اولین مسابقه رسمیام را با کمربند قرمز در سوم خرداد دادم؛ و اول شدم. سالها گذشت، تجربهها بیشتر شد. سال ۱۳۷۸ دو مدال برنز استانی گرفتم.
اما اوج ماجرا سال ۱۳۷۹ بود؛ قهرمان استان شدم و به مسابقات کشوری رفتم. برای اولینبار دعوت شدم به تیم ملی جوانان. تمرین در باشگاه کبکانیان تهران، برای یک پسر شهرستانی، شبیه رفتن به قله اورست بود. دیدن قهرمانان جهان از نزدیک، انگیزهام را چند برابر کرد.
امروز، مربی و الهامبخش نوجوانان
امروز سالها از آن روزها گذشته و حالا من خودم مربیام؛ مربیای که تلاش میکند نوجوانان و جوانان این سرزمین را به اوج برساند. شاید میان شاگردانم، بچهای باشد که تنها برای فرار از باران به سالن آمده… و آیندهاش همانجا رقم بخورد.